🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_چهارم


آقام که رفت سیده خانومم رفت...
غیر از پیش‌نماز اون سال‌ها، فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.
بقیه صدام میکردن رقی!(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.
هرچقدر هم آقام می‌گفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.

البته در حضور خودش رقیه خطابم می‌کردند؛ ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل می‌آوردن که ما عادت کردیم به رقی!
رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!

اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست صمیمی‌ام اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!

دوستم عاطفه، عاشق این اسم بود و چون به گفته خودش عاشق منم بود دلش می‌خواست همه منو به این اسم صدابزنند.

عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.
من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.
مامانم هم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس به‌جا گذاشت که نصف بیشتر عکس‌هاش دست به دست بین خاله‌هام و دایی‌هام پخش شد واسه یادگاری!!!

از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.
هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.
ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه تر و خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده‌اش شد وگول مهربونی‌های الکی‌اش رو خورد و عقدش کرد.

تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد؛ ولی همچین که بچه‌اش به‌دنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هَووش.

مخصوصا وقتی میدید آقام از در که توو میاد برام تحفه میاره؛ آتش حسادت تو چشمش زبونه می‌کشید.

ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه؛ چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود💕

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_چهارم


مادرم با ازدواج من و کیومرث مخالفت کرد. دلیلش رو نگفت. اینم مثل کارهای همیشگیش بود. معلوم نبود اگه میخواست من بمونم تو خونه چرا زخم زبون میزد یا اگه نمیخواست سربارش بشم چرا نمیذاشت شوهر کنم.برادرم راضی بود. با ازدواج من رابطه اش با کیومرث قوی تر میشد. اما حتی اونم نتونست مادرم رو راضی کنه. یه شب منو مادرم دعوامون شد. یادم نمیاد موضوع دعوا چی بود. ولی وسط جروبحثمون یه دفعه جلوی مهوش گفت تو با موندنت تو این خونه نمیذاری مهوش خوشبخت بشه. هرکی بخواد واسش بیاد جلو میفهمه اون یه خواهر مطلقه داره و پشیمون میشه. مردم فکر می کنن مهوش هم لابد مثل تو اهل زندگی کردن نیست.

شنیدن این حرفها از مادرم خیلی برام سنگین بود. همین مادرم بود که به من گفت از علیرضا جدا شو اینطوری راحت میشی. اون شب تاصبح نخوابیدم. به بخت سیاه خودم فکر کردم. اون موقع به نظرم زندگی با کیومرث از اون وضعی که مادرم برام درست کرده بود بهتر بود. دختر نبودم که اجازه پدر برای عقدم لازم باشه. برای همین دوروز بعد به کیومرث زنگ زدم و قرار شد بریم عقد کنیم.

صبح زود مهوش رفت مدرسه مادرم هم زودتر از اون رفته بود خیاطی. داریوش هم چون وسط هفته بود نیومده بود خونه. مدرسه شون فقط اخر هفته ها اجازه میدادن بیان خونه. بعد از رفتن مهوش یه ساک از تو کمد برداشتم. هرچی وسیله داشتم ریختم توش. قرار بود کیومرث ساعت یازده بیاد دنبالم. اون موقع یه موتور هزار داشت. با هم رفتیم یه محضر نزدیک چهارراه لشگر. کیومرث شناسنامه هامون و یه ورقه که نشون میداد همسر اولش اجازه ازدواج به اون داده رو به عاقد داد. یه خطبه ساده بینمون خونده شد و من همسر دوم کیومرث مردی که سی سال ازم بزرگتر بود شدم

بعد از عقد مستقیم رفتیم خونه ی کیومرث ، برکت (زن اولش) رو شب قبل فرستاده بود شهرستان پیش پدرو مادرش. اون میدونست فردا قراره من و کیومرث عقد کنیم ، این دفعه حتی همون مهمونی ساده ای که برای عقد من و علیرضا برگزار شد هم نبود ، تو هفده سالگی انقدر دل مرده بودم که مهمونی برایم معنی نداشت ، وارد خونه ی کیومرث شدم.
یه باغ بزرگ بود تو محله ی درکه ... وسطش یه خونه ی قدیمی بود ، زندگی کیومرث با اون چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت. وسایل خونه چیز زیادی نبود. همونایی هم که بود به درد نميخورد کیومرث گفتم باید یه سری وسیله بخریم. میدونستم تو کار خلافه ، خرید وسایل براش سنگین نبود. سواد درست و حسابی نداشت که کار درستی هم داشته باشه. البته خیلی از آدمهای بی سواد هم هستند که شغل شرافتمندانه ای دارند اما کیومرث اینطور نبود. با خرید و فر وش مواد به پول رسیده بود. یه چرخی توباغ زدیم.
از تنها چیزی که خوشم اومد نهر کوچکی بود که از تو باغ می گذشت ،

اون شب کیومرث تا صبح عقده ی تمام سالهایی که با زن زشت و نازاش گذرونده بود خالی کرد ، می گفت اگه برکت یه ذره از قشنگی تو رو داشت با نازا بودنش کنارمیومدم. اون موقع پیش خودم می گفتم بیچاره کیومرث ، مخصوصا بعدا که برکت رو دیدم بیشتر دلم برای کیومرث سوخت ، برکت نه بر و رو داشت و نه چیزی از خونه داری می دونست. روز بعد یه سر رفتیم خونه مادرم. نمیگم چه دعوایی راه افتاد برادرم چیزی نگفت ، دخالت هم نکرد ، خودش با کیومرث مشکلی نداشت ، به قول معروف هم پیاله ای بودن ، اما مادرم می گفت این مرد از من هم بزرگتره ، چه طور میخوای با این زندگی کنی؟ منم بهش گفتم کاش همیشه منطقی فکر می کردی مثل الان ، کیومرث هرچی باشه از تو بهتر با من رفتار می کنه ، مادرم گفت شیرمو حلالت نمی کنم دختر ، اما دوماه بعد با مهوش و داریوش اومد خونه ما و بهم سر زد ...

یک ماه بعد برکت از شهرستان اومد ، از اون اول حس خوبی بهش نداشتم. در ظاهر زن ساده ای بود ، تو سری خور کیومرث بود ، به من هم عزت و احترام میذاشت اما من اصلا حس خوبی بهش نداشتم ، احساس می کردم خیلی موذیه ، البته موذی بودنش رو 15- 16 سال بعد نشون داد ...

#ادامه_دارد ...
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_سوم سپس با لوندی خاصی دستش را به سمت روزبه دراز کرد و روزبه نه تنها با او دست نداد بلکه پاسخش را هم سرد و صریح داد -رفتنشون! دختر که جذبه چهره مرد پیش رو برق از سرش پرانده بود گیج و منگ پرسید -چی فرمودید؟ بی حوصله جواب دختر…
🚩#همسر_دوم
#قسمت_چهارم
@roman_serial

دختر ادامه داد
-شهره گم شدن دخترش رو انداخت گردن مادرت....گفت چون شهناز تاب خوشبختی منو نداشته این کارو کرده تا داغ دخترم به دلم بمونه.
روزبه دیگه تاب شنیدن نداشت... از شدت خشم خون خونشو را میخورد...دندان هایش را روی هم سایید و زیر لب غرید
-این تهمت دیگه خیلی زیادیه...
دختر که نقش آتش بیار معرکه را به خوبی ایفا کرده بود حالا برای بالا بردن نرخ اطلاعاتی که قصد فروشش داشت سعی کرد روزبه را دل چرکین تر بکند ... با صدایی گرفته گفت
-خیلی اون زن پسته که با مادرتون اینجوری کرد.. اون زن بی هیچ رحمی همه علایق مادرتون رو ازش گرفت... جگر گوشه اش رو ازش دور کرد ...پدرتونو صاحب شد... خونه زندگی مادرت رو ازش گرفت و بعد گم شدن دخترش را بهانه کرد و پدرت رو مجبور کرد که طلاقش بده ....مادرتون این درد رو هیچ وقت نتونست تحمل کنه و بدجوری بعدش مریض شد...افسردگی شدید و بعدشم دارو پشت دارو ....آخرشم مادرت تو تنهایی و بی کسی جوون جوون افتاد گوشه بیمارستان ..
آهی کشی و اشک تمساح ریخت و گفت
-مطمئنم قلب مهربون خانوم تاب این همه کینه و درد رو نداشت ...
بعد از تمام شدن عرایضش دزدانه نیم نگاهی به روزبه انداخت تا نتیجه کلامش را ببیند...روزبه کاملا برانگیخته شده بود جوری که دختر دیگر جرات نکرد ادامه دهد
حالا که روزبه را بددل وتشنه انتقام کرده بود ضربه آخر را به او وارد کرد
-راستش من و مادرتون این اواخر خیلی به هم نزدیک بودیم،خانوم به من بیشتر از مامانم اعتماد داشت و یکسری کارشو مخفیانه به من میسپرد...این ماه آخر خیلی فکرشون مشغول موضوعی بود و شاید به همین دلیل از من اون درخواست رو کرد
روزبه فورا پرسید
-درخواست؟ چه درخواستی؟
دختر خود را متاثر نشان داد و در حالیکه کیفش را از روی میز برمیداشت و مثلا آماده رفتن میشد گفت
-نمیدونم... شاید بخاطر اعتمادی که مادرتون به من داشت باید راز دار بمونم و این راز ارزشمند رو با خودم به گور ببرم
-اون راز چی بود من پسرشم و باید بدونم
دختر خود را دودل و مستاصل نشان داد ... روزبه فورا گفت
-پول خوبی بهت میدم
-قربون آدم چیز فهم
روزبه دست به جیب برد...کیف چرمش را بیرون کشید و میز را برای او با دلارهای درشت تزیین کرد و بی صبرانه گفت
-حالا حرف بزن...مامان چی ازت خواسته بود
سبزی اسکناس ها زبان دختر را شل کرد ...به حرف آمد و گفت
-خانوم ازم خواستن که یه بسته رو واسشون پست کنم
-بسته؟برای کی؟به چه آدرسی؟
-نمیدونم به منم چیزی نگفتن اما
-اما چی؟
-من اتفاقی شنیدم که خانم دنبال یه دختر به اسم روشنا میگرده
—روشنا؟ این دختر کی هست ؟
-مطمئن نیستم ... شاید بشناسم شایدم نه...
روزبه از وقاحت دختر که پول بیشتری طلب میکرد خشمگین شد و فریاد کشید
-حرف میزنی یا خودم از حلقت بکشم بیرون؟
دختر من من کنان گفت
-خب...من فقط یه بار دیگه تو زندگیم این اسمو شنیدم و به همین دلیل فکر میکنم که این همون دختره باشه...
روزبه جواب را حدس زده بود ... نگاهی موشکافانه به دختر انداخت و پرسید
-کدوم دختر؟ نکنه...
-آره ....منظورم دختر گم شده شهره اس...
روزبه ترسناک تر از همیشه شده بودد...دختر فورا لب باز کرد و به پر و بال دادن به ماجرایی که بابتش پول خوبی گرفته بود پرداخت تا ذره ای از داغی نیوفتد و از ارزشش کم نشود
- شاید مادرتون این روزهای آخر دنبال پاک کردن اسمش از اتهامی بوده که شهره بهش زده و میخواسته دست اون زن خبثو رو کنه...خانوم خیلی پیگیر قضیه این دختره بود...چیزی مثل مرگ و زندگی بود واسش ... میخوام بگم مطمئن باشید پولتون رو دور نریختید که این اطلاعات رو از من خریدید...اما باید بگم که خیلی ها میگن اون دختر مرده!
دختر نگاهی به چهره سرخ و برافروخته روزبه انداخت...مرد پیش رویش آنجا نبود...در عالم دیگری سیر میکرد و آنقدر عصبی بود که دختر از دیدنش مو به تنش سیخ شد و گلویش خشک ...ترسید...آب دهنش را به سختی قورت داد و آرام آرام شروع کرد به جمع کردن و دسته کردن دلارهای عزیزش...آخرین اسکناس را که خواست بردارد روزبه مچ دختر را زیر فشار انگشتانش گرفت و با ان حرکت قلب دختر از جا کنده شد... حین فشار آوردن به مچ ضعیفش تهدیدش کرد و تهدیدوار گفت
-فقط برو دعا کن این چیزایی که گفتی داستان نبوده باشه وگرنه زیر سنگم باشی پیدات میکنم و بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن..فهمیدی؟
دختر ترسیده بود اما بلند و حق به جانب گفت
- به جون خودم همشو راست گفتم...
روزبه فشار انگشتانش را از روی مچ دختر برداشت و او را با دلارهایش تنها گذاشت.دختر هر چه فحش میدانست نثار او کرد و دمش را روی کولش گذاشت و از آن خانه گریخت.